فرازهايي از عرفان مولانا:
پوشيده بودن سرّ و معاني افكار مولانا و بيان آنها در قالب
داستان و تمثيل صرفاً به خاطر آن است كه مولانا نسبت به
معاني
ترسم ار خامش كنم آن آفتاب
از سوي ديگر بدراند حجاب
حرف گفتن بستن آن روزن است
عين اظهار سخن پوشيدن است
بلبلانه نعره زن در روي گل
تا كني مشغولشان از بوي گل
تا به قل مشغول گردد گوششان
سوي روي گل نپرّد هوششان
*****
آنچه از زشتي در ديگران مي بينيم ،آن عكس زشتي خود ماست .
عكس خود در صورت من ديده اي
در قتال خويش بر جوشيد ه اي
همچو ان شيري كه در چَه شد فرو
عكس خود را خصم خود پنداشت او
*****
شرط اينكه انسان حقيقت چيزي را دريافت كند اين
است كه با آن يكي شود.
پس قيامت شو، قيامت را ببين
ديدن هر چيز را شرط است اين
تا نگردي او نداني اش تمام
خواه آن انوار باشد يا ظلام
عقل گردي عقل را داني كمال
عشق گردي عشق را بيني ذُبال
*****
غنچه خندان
ای غنچهی خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
کاروانی از شعر:
رشته صياد
بسیار دست و پا مزن ای دل به زلف یار
تسلیم شو ،که رشته ی صیاد محکم است
لسانی شیرازی
دانه و دام
دانه از خال سیه داری و دام از سر زلف
وای بر حال من و مرغ دل غافل من
فرصت شيرازي
خاك شو...
از بهاران کی شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل برویی ، رنگ رنگ
سالها بودی تو سنگ دلخــــــــراش
آزمون را یک زمانی خار بــــاش
مولانا
بر خود مي گري
دیده آ ،بر دیگران نوحه گری
یک دمی بنشین و بر خود می گری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زانکه شمع از گریه روشن تر شود
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
زانکه تو اولیتری اندر حنـــــــین
مولانا
كارگه صنع
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب هم اند
راستی کارگه صنع تمـــــــــاشا دارد
صغير اصفهاني
گيسو
به گیسویت که از سویت به دیگر سو نتابم رخ
گرَم صد بار چون گیسو به گرد سر بگردانی
قاآني
بگذاري و بگذري
یکی کرد در خاک گنجی نهان
بدو گفت: کار آگهی کای فلان
به صد سعی اش ازخاک کردند دور
تو بازش به خاک اندر آری به زور
اگر هوشمنـــــــــــدی و دانشوری
نباید که بگذاری و بگـــــــــــذری
جهان بهر ما گر چه آراستند
ز ما و تو چیز دگر خواستنــــــــد
بسمل شيرازي
خود ستايي
گفتمش خاک راه توست کمال
گفت: بگذار خود ستایی را
كمال خجندي
وقت مغتنم شمار
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
حافظ
انوری:
ای مردمان بگویید آرام جـــــــــــان من کو
راحت رسان هر کس ،محنت رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس
گه گه به ناز گویم ، ســـــــرو روان من کو
در بو ستان شادی هر کس گلی بچیند
آن گل که نشکنندش در بوســــــتان من کو
جانان من سفر کرد با برفت جــــــــــانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کـــــــو
هر کس به خانمانی دارند مهــــــــربانی
من مهربان ندارم ،نا مهــــــــربان من کو
فرازهايي از عرفان مولانا:
اگر كسي ديده حق بين داشته باشد آنچه در قيامت براي
ديگران آشكار مي شود
در همين جهان خواهد ديد.
اين جهان منتظم مبدل شود گر دو ديده مبدل و انور شود
***
كساني كه وظيفه راهنمايي و دعوت مردم را بر عهده دارند
نبايد از عدم اقبال مردم
نوح نهصد سال دعوت كرد و توجه نكرد كه
دعوت شدگان مي پذيرند يا نه ؟.
مشتري گرچه كه سست و بارد است
دعوت دين كن كه دعوت وارد است
خدمتي مي كن براي كردگار
با قبول و ردّ خلقانت چه كار
***
همه اجزاي جهان در چنبره فرمان خدايند و هر حركتي در
اين جهان از اوست اما
مي بينند.
چون نمي داند دل داننده اي
هست با گردنده گرداننده اي
چون نمي گويي كه روز و شب به خود
بي خداوندي كي آيد كي رود
***
پرسیدند عارف كیست؟
گفت"مثل عارف مثل مرغی است كه از آشیانه رفته بود
به طمع طعمه
و نیافته آشیانه
وره نیافته
در حیرت مانده
خواهد كه به خانه رود
نتواند.
عرفان عشق است
دوازده حرفت دانایان
صوفیان معتقد بودند در هر کسی این دوازده چیز باشد از
مردان
1-با نیکان صحبت دارد 2- فرمانبرداری کند
3-از خدای راضی باشد 4- با خلق خدای صلح کند
5- آزار به خلق نرساند 6-راحت رساند
7- متقی باشدو حلال و حرام داند
8- ترک طمع و حرص کند
9- مگر به ضرورت با کسی سخن نگوید و به خود گمان دانایی نبرد
10-اخلاق نیک حاصل کند
11- همواره به ریاضت و مجاهدت مشغول باشد
12-بی دعوی باشد و همیشه نیازمند باشد
این سخن مناسب است با سخن ابو عبدالرحمن سلّمی که گفته
است: قلب عارف آسمان است همانگونه که آسمان به
دوازده برج
است.
غزلی از مولانا:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
همچو مجنوند و چون ناقه اش یقین
داستان مبارزۀ نفس اماره با جان الهی انسان از دید مولانا
مولانادر دفتر چهارم ،داستان مبارزه جان الهی انسان که
همیشه
صورت تمثیل
شتر خویش به سوی لیلی
خود غافل می شود ویکدفعه
کرّۀ خودش است وسالها بدین
این که تا انسان عزم خود را جزم
طیکند نفس اماره انسان را به سوی
وسالها عمر انسان بدین منوال سپری
خدا دو گام بیشتر نیست و ما انسانها
مسیر که دو گام بیش نیست نوسان
توحید میشویم در چشم بر هم زدنی
منزل اول میرساند و دوباره
همچو مجنونند وچون ناقه ش یقین
می کشد آن پیش و،این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دم ار مجنون زخود غافل بدی
ناقه گر دیدی و واپس آمدی
عشق و سودا، چون که پر بودش بدَن
می نبودش چاره از بیخود شدن
آنکه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو، که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کرّه بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی زجا
کاو سپس رفته است، بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردّد سالها
گفت ای ناقه، چو هر دو عاشقیم
ما دو ضدّ ، پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من، مهر و مهار
کرد باید، از تو عزلت ،اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن
جان زهجر عرش، اندر فاقه ای
تن زعشق خاربن، چون ناقه ای
جان گشاید سوی بالا، بال ها
در زده تن در زمین، چنگالها
تا تو با من باشی ای مرده وطن
پس زلیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و ، قوم موسی، سالها
«خطوتینی » بود این ره تا وصال
مانده ام در ره زشستت، شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیر سیر
سرنگون خود را ز اشتر در فکند
گفت سوزیدم زغم، تا چند چند؟
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
عشق مولا، کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی، بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کاین سفر زین پس بود ، جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین جذبی است، نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد، والسلام
حکایت حضرت موسی (ع) و مرد عابد
در زمان حضرت موسی شخص عابدی بوده که شبانه روز
مشغول عبادت حضرت حق بوده استروزی به حضرت موسی
وحی شد که به فلان عابد بگو که مقصود تو از عبادت چیست؟
چرا که نام تو در دیوان انسانهای بدبخت ثبت شده است
چه مقصود است از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چون حضرت موسی این سخن را به مرد عابد گفت آن مرد
در
می کردم در جهان هیچکاره ام و به حساب نمی آیم اما چون
نام مندر دیوان اشقیای اوست خوشحالم زیرا هر چیزی که از
درگاه خداوند باشد خوش است.
همه چیزی کز آن درگاه باشد
چه بد چه نیک زاد راه باشد
به لطف این امید خداوند نام او را در شمار انسانهای نیک بخت
ثبت کرد.
عطار( الهی نامه)