مظهر:
آسمان هر شب به ماه خويش نازد مي نداند
تا سحر گه خفته با يك آسمـــــان مه در زمينم
تا ترا ديدم بتا ، ني كـــــــافرستم ني مسلمان
روي و مويت كرده فارغ، یکسره از كفر و دينم
دل ترا بيند به من آهسته گويد: « قل هوالله»
راست مي گويدتويي «الحمد رب العــالمينم»
بر يمين و بر يسار م ساغر و مطرب نشسته
زان سبب افتان و خيزان بر يسار و بر يمينم
چهارمین مقام از مقامات عارفان ( طبق نظر ابونصر سراج)
،مقام فقر است.
4- مقام فقر
فقر در نزد صوفیه عبارت است از نیازمندی به باری تعالی و
بی نیازی از غیر او.
یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله والله هو الغنی الحمید
نیز درکتب صوفیه حدیثی از پیامبر نقل شده به این ترتیب که
:« الفقر فخری وبه
می کنم .
حدیث اشاره دارد.
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا طعنه مزن
مطمنئا ً فقر مادی نیست چون نمی تواند مطلوب عرفا باشد .
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مالٌ صالح ٌ خواندش رسول
فقر معنوی هم نیست چون عارف در این مسیر می آید تا
معنویت کسب کند اما
یا فقر ذاتی است یعنی همه موجودات در وجود خود
به خدا هستند ،در هستی خود متکی به او هستند اگر انسان
بتواند این معنا را درک
کند.مولانا نیز در مثنوی به این مسئله توجه فراوانی
است.
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی
زاری از ما نه تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان
ما عدمهاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی فانی نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم به دم
سیم بر
غزلی از عطار:
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و بر در شکست
هوش بشد از دل چون او رسید
جوش بر آمد ز جگر کو نشست
جام می آورد مرا پیش و گفت
نوش کن این جام و مشو هیچ مست
چون دل من بوی می عشق یافت
عقل زبون گشت و خرد زیر دست
نعره برآورد وبه میخانه شد
خرقه به خم در زد و زنار بست
کم زن و اوباش شد و مهره دزد
رهزن اصحاب شدو می پرست
زلف تو باز این دل دیوانه را
حلقه در افکند و به زنجیر بست
نیک و بد خلق به یکسو نهاد
نیست شد و هست شد و نیست هست
چون خودی خویش به کلی بسوخت
از خودی خویش به کلی برست
در بر عطار بلندی ندید
خاک شد و در بر او گشت پست
حکایت خریداران حضرت یوسف (ع)
زمانی که تاجران حضرت یوسف را برای فروش به بازار
بردگان
کرد،در این بین پیر زنی با چند کلاف نخ پیش آمد و خواستار
خرید حضرت یوسف
هستند که جزء خریداران
با چند کلاف نخ باقی نمی ماند.
پیر زن گفت:درست است که من سرمایه خرید او را ندارم اما
این
ثبت شود.
گرچه یوسف به کلافی نفروشند به ما
بس همین فخر که ما هم ز خریدارانیم
دلهای خفته
از حسن بصری پرسیدند یا شیخ دلهای ما خفته است که
سخن تو
گفت: کاش خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد
،دلهای شما
گردد.
حسن لیلی
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان ،هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه در شهر ای کیا
گفت :صورت کوزه است و حسن می
می، خدایم می دهد از ظرف وی
مر شما را سرکه داد از کوزه اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
غزل شهریار در بارگاه حافظ:
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سر خوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
پرسش عارفی از یکی از اغنیا
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست
داری؟
کنی؟ گفت :
می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این
دنیایی که
نیاورده ای،پس چطور
وصول به آن نکوشیده ای به دست
دنیا طلبیدیم ،به مقصد نرسیدسیم
یارب چه شود آخرت ناطلب ما
فرازهایی از عرفان مولانا:
هر انسان دانایی می داند که هر حرکتی محرکی دارد ،
همچنانکه از اثر می توان پی به موثر برد از شگفتی های
آفرینش می توان وجود خداوند را درک کرد.
پس یقین در عقل هر داننده هست
این که با گردنده گرداننده هست
گر تو او را می نبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمی بینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان
***
آدمیان نباید ظاهر کار بعضی افراد را ملاک قضاوت خود قرار
دهند ،در حالی که از باطن آن بی خبرند مولانا در داستان
حضرت
دارد.
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب تو بی پر مپر
نباید خود را چون حضرت آدم به حساب آورد و بگوییم او نیز
مرتکب خطا شد و یا مانندحضرت ابراهیم (ع) که در آتش
رفت
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست ای بخت حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن
سرنگون افتادگان را زین منار
می نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن بازی نمی دانی یقین
شکر پاها گوی و می رو بر زمین
***
مولانا می فرماید: مرگ نادیده گرفتن همه تعلقات است و
روی آوردن
رسیدن به حق می شود
خواهد داد پس این مرگ در واقع
خواهد بود و انسانها بعد از آن خواهند فهمید
در چیزی بوده است که از آن می ترسیدند.
راست گفته است آن سپهدار بشر
که هر آنکه کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
***
بایزید و طشت خاکستر
شنیدم که روزی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
سعدی میگوید یک روز صبح زود بایزید بسطامی عارف
مشهور از
روز عید بود لباس
رد میشد یک نفر که حواسش
بر سر بایزید خالی کرد. همراهان انتظار
حسابی سر و دستارش آشفته و آلوده شده بود به آن
شخص اعتراض کنند اما دیدند که بایزید مشغول شکرگزاری
به درگاه
دیگر شکرگزاری
نافرمانی کردهام که سزاوار
چرا باید به خاطر یک مشت خاکستر
من است عصبانی شوم؟
سعدی نتیجه میگیرد که انسانهای بزرگ هیچ گاه خودشان
را بالاتر از
سازگار نیست. تواضع مقام
گردن او را به زمین میزند. همانطور
بدت میآید دیگران هم از تکبر تو بدشان میآید.
هیچ گاه به چشم حقارت در دیگران نگاه مکن و خودت را
حتی اگر
ر را در نظر بگیر که
حلقهی در کعبه دارد و دیگری در
افتاده است. نه آنکه در کعبه است میتواند به اعمال
خود مغرور بشود که من کارم درست است و نه آنکه مست
افتاده میتواند
همیشه باز است.
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده در آمد ز پای
بسیار کسان که عبادتی می کنند و آن را سزاوار پاداش
می بیینند در حالیکه
باشد و چون در آن قصد قربت به خدا نیست عبادت آنان گناه
است.
بس کسان کایشان عبادتها کنند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
آن کدر باشد که پندارد صفی